ترا سزاست خدائی نه جسم را و نه جانرا


تو را سزد که خودآئی نه جسم را و نه جانرا

توئی توئی که توئی و منی و مائی و اوئی


منی نشاید و مائی نه جسم را و نه جانرا

توئی که تای ندارد وحید و فردی و یکتا


نبود غیردوتائی نه جسم را و نه جانرا

تو را رسد که در آئینهٔ رسالت احمد


جمال خویش نمائی نه جسم را و نه جانرا

تو را رسد بنسیم کلام آل محمد ص


زر از چهره گشائی نه جسم را و نه جانرا

تو را رسد که هزاران هزار نقش بدایع


زکلک صنع نمائی نه جسم را و نه جانرا

ترارسد که دو صدساله زنک کفر و گنه را


زلوح دل بزدائی نه جسم را و نه جانرا

ترا رسد که چو جا نشد زجسم جسم زهم ریخت


دگر اعاده نمائی نه جسم را و نه جانرا

ترا رسد که در آئینهٔ نعیم و عقوبت


بلطف و قهر در آئی نه جسم را و نه جانرا

بلطف خویش ببخشا اسیر قهر خودت را


چو نیست از تو رهائی نه جسم را و نه جانرا

نه ایم از تو جدا موجهای بحر وجودیم


نباشد از تو جدائی نه جسم را و نه جانرا

زما و من چون بپرداخت فیض خانهٔ دل را


تو را رسد که در آئی نه جسم را و نه جانرا